جدول جو
جدول جو

معنی عزم آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

عزم آمدن
(گَ شُ دَ)
عزم حاصل شدن:
چو عزم آمد آن گوهر پاک را.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لازم آمدن
تصویر لازم آمدن
واجب شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمل آمدن
تصویر عمل آمدن
اجرا شدن، انجام شدن
پرورش یافتن، رشد کردن
آماده شدن، ساخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عار آمدن
تصویر عار آمدن
ننگ داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
کاسته شدن و اندک شدن و ناقص شدن و قطع شدن و ناتمام شدن. (ناظم الاطباء). اندک بودن. ناقص شدن. ناتمام بودن. (فرهنگ فارسی معین). از شمارۀ چیزی کاسته شدن. نرسیدن به حدی که بایسته است. کافی نبودن. کفاف ندادن:
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی به درد از میان.
فردوسی.
کم آمد ز لشکر یکی پرهنر
که بهرام بد نام آن نامور.
فردوسی.
نگفتی سخن جز ز نقصان ماه
که یک شب کم آید همی گاه گاه.
فردوسی.
بسی رفتم پس آز اندرین پیروزگون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم.
ناصرخسرو.
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
تراغم کم نیاید تا به دین دنیا همی جویی
چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم.
ناصرخسرو.
بعد یک هفته چون شمردم باز
هم کم آمد به کس نگفتم راز.
نظامی.
باز چون کردم آن شمار درست
هم کم آمد چنانکه روز نخست.
نظامی.
زلول، کم آمدن سیم در سختن. (تاج المصادر بیهقی). تهضم، کم آمدن از خصم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ شُ دَ)
واجب کردن. رجوع به کلمه لازم شود:
در این مقالت تشبیه لازم آید، پس
خدایراجز از این و جز از چنین پندار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ تَ)
خجل شدن. شرمسار گردیدن. (یادداشت مؤلف). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه.
فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک.
فردوسی.
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی.
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی.
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من.
سعدی (بوستان).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی.
سعدی (بوستان).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (بوستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم.
سعدی.
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت.
سعدی.
- شرم آمدن کسی از چیزی، خجل بودن از آن چیز: ’شرمم آمد که به او بگویم...’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رحم آمدن بر کسی. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی کردن. رحم کردن:
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من.
سعدی.
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم.
سعدی.
پدر ترا دیدم آن زمان مرا بر او رحم آمد. (انیس الطالبین ص 170). فقاعی را بر حال ما رحم آمد. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
به شگفت آمدن. تعجب کردن. به شگفت ماندن:
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که به کاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
عشق پیرانه سر از من عجبت می آید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
تصمیم گرفتن. اراده کردن:
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای با تو رزم آورم.
نظامی.
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ)
قصد کردن. آهنگ کردن:
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
بدهر بد صدوهفتاد و کرد عزم سفر.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
نکند باز رأی صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال.
؟ (از کلیله ودمنه).
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
چون نیست وجه زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم.
خاقانی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
مولوی.
عزم کردم و نیت جزم که بقیت عمرفرش هوس درنوردم. (گلستان سعدی).
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی.
وگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
از خیال عشق دل عزم رمیدن میکند
حمد بر نقاش این شیر از کشیدن میکند.
میرزا شریف الهام تخلص (از آنندراج).
اجماع، عزم کردن بر کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نقص و آهو متوجه شدن. منسوب به عیب و نقص گشتن:
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ زَ دَ)
زخم وارد شدن. جراحت رسیدن. مجروح شدن. خسته گشتن از زخم: پس ابن عبیده الحرث که زخمش آمده بود بمرد. (ترجمه طبری بلعمی).
نی که مینالد همی در مجلس آزادگان
زآن همی نالد که بر وی زخم بسیار آمده ست.
سعدی.
زخمی که یار بر دل اغیار میزند
چون قطزن آید آن همه بر استخوان ما.
وحید قزوینی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ گُ دَ)
بر کسی ستم رفتن. آسیب رسیدن: بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲ عنه هم چنین تضریبها ساخته بودند تا بازیافت و بر زبان وی رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ترس عارض شدن. بیم روی آوردن. ترسیدن از چیزی. مقابل بیم نیامدن و نترسیدن و پروا نکردن:
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ زَ دَ)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی (بوستان).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(نُ /نِ / نَ دَ)
در تداول سینه زنان، با دیگران هم آواز شدن. هم آهنگ با دیگران آواز کردن. نیک هم آهنگ دیگران خواندن: دم بیا! (یادداشت مؤلف) ، رطوبت گرفتن و نم شدن: دم آمدن زمین، گاورو شدن آن، یعنی نم شدن آن پس از آبیاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
در بایستن وجه در می باید در پادشاهی که آن را ندارم واجب بودن ضرور بودن: لازم آید که فاصله ها از ارکان نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن آهنگ کردن تصمیم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
شگفتی نمودن به شگفت آمدن یا عجب آمدن کسی را. تعجب کردن وی: مرا عجب آمد
فرهنگ لغت هوشیار
یا شرم آمدن کسی را از چیزی. خجل بودن وی از آن چیز: شرمم آمد که باو بگویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم آمدن
تصویر دم آمدن
در تداول سینه زنان با دیگران هم آواز شدن، دم آمدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
افاده کردن فیس کردن تکبر فروختن پز آمدن، در معرض نور گذاشتن دوربین عکاسی در مدت لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم آمدن
تصویر کم آمدن
اندک شدن، نا تمام بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آمدن
تصویر هم آمدن
بسته شدن مسدودشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحم آمدن
تصویر رحم آمدن
رقت نمودن، ترحم کردن، دلسوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار